فریاد بی صدا



روزی پزشکی سالخورده که از افسردگی شدید رنج می برد برای معالجه و درمان نزد من آمد .او توان این را نداشت که با اندوه زاییده از مرگ همسرش در دو سال پیش کنار بیاید .نیروی چیره شدن بر این درد و رنج را در خود نمی دید . او همسرش را به شدت دوست داشت . از دست من چه کمکی ساخته بود ؟ باید به او چه می گفتم ؟

لحظاتی در سکوت گذشت و سپس از او پرسیدم :

" دکتر چه می شد اگر شما مرده بودید و همسرتان زنده می ماند ؟ "

- " وای که دیگر این خیلی بدتر بود ،بیچاره او چگونه می توانست این همه درد و رنج را به تنهایی تحمل کند ؟ "

از این فرصت استفاده کردم و در پاسخ گفتم :

" دکتر پس می بینید که این درد و رنج نصیب او نشد و این شما هستید که رنجش را به جان خریده اید و اکنون باید آن را تحمل کنید "

سکوت کرد ،تنها به آرامی دستم را فشرد و مطب را ترک کرد .


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اخبار جدید بلاگ اموزش زبان هاي برنامه نويسي پایگاه بهائی شناسی به صبا بگو که دوستش دارم ورزش هاي هنري مهندس مسافر دانلود برای شما دانلود پاورپوینت چگونه خاك نفس مي كشد ؟ بينديشيم